ماهورماهور، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

ماهور کوچولو و مامان و بابا

26 فروردین 1392

امروز ماهور عزیزم خیلی بی تابی کرد ه که اونم فکر میکنم بخاطر اینه که به بخاطر اینه که اونجا که بودیم دور و برش شلوغ بود ولی اینجا که یه کم تنها تره به این تنهایی عادت نداره و حوصله اش سر رفته بود تا جایی که بردمش بیرون تا یه خورده بگرده ، که حسابی لذت برد و همه چیز بخاطر جدید بودن براش جذابیت داشت . عصر هم با ماهور رفتیم خونه خاله آزاده ، و بهار کوچولو اونا هم بزرگ شده بود حسابی بزرگ شده بود و بعد از مدتی دیداری تازه کردیم
30 فروردين 1392

با عرض پوزش

دیگه داره تقریبا ١ ماه میشه که به دلیل مشغله کاری نتونستم روزنگار ماهور عزیزم رو براتون بنویسم اما حالا که یه مقدار سرم خلوت تر شده قصد دارم خاطرات این چند وقته رو براتون بگم خاطراتی که شامل سختی ها و شیرینی های زیادی هست * اول از اونجایی که شروع میکنم که بابا و مامان من ( پدربزرگ و مادر بزرگ ) و البته دایی جونش اومدن تا بموقع بدنیا اومدن ماهور گلم کنارم باشن  . اونا که اومدن من خیلی خیالم راحت شد و یه آرامش خاصی پیدا کردم چون حالا دیگه مامانم اینجا بود و میدونستم از پس ارهای خونه که واقعا دیگه برام سخت شده بود بر می آد و من می تونم احتمالا این یک هفته آخر رو از غذاهای خوشمزه اش بخورم . * خوب با وجود اینکه برام غدا درست میکرد و...
29 فروردين 1392

23 فروردین 1392

حدودا دو روز دیگه ماهورم از مسافرت برمیگرده و این چند روز پایانی سفر حسابی دبخاطر زلزله هایی که می آد دلهره آور هست و واقعا دوست دارم که زودتر برگردم . الان ماهور پنج ماه و چهارده روزش هست و دقیقا هفده روز دیگه ماهور باید واکسن شش ماهگی اش رو بزنه . توی این پنج ماه و نیم حسابی تغییر کرده و حالا دیگه میشه گفت حسابی با این دنیا و شرایطش اخت پیدا کرده . دیگه تقریبا شبها نیمه های شب میخوابه و تا ساعت حدودا ١٠ صبح خواب هست ولی یکی از مشکلاتی که داره اینه که اصلا نمیشه تنهاش گذاشت و به محض اینکه کسی رو دور و بر خودش نبینه گریه میکنه و این برای من که توی خونه تنها هستم و باید کارای خونه رو انجام بدم شاید قدری مشکل باشه . ...
23 فروردين 1392

روز نوشته های ماهور

حالا ديگه  ماهور 5 ماهگي اش هم تمام شده و کم کم داره آخرين روزهاي سفرش رو ميگذرونه توي اين ايام که ماهور مسافرت بود تغييرات زيادي کرد که از اون جمله ايکنه ديگه حالا به راحتي به روي شکم ميره و تا ميخوابونيش فورا ميره روي شکم و ديگه از اون شکم درده هاي طاقت فرسا خبري نيست شبها تا دير وقت بابت اونها گريه نميکنه ( واي که ماهور عزيزم چقدر بابت درد شکم گريه کرد و سختي ديد) اما به هر حال اين هم يک مرحله از زندگي آدم هست . يکي ديگه از نکات جالب ماهور اينه که تا دستات رو ميبري زير بغلش فورا گردنش رو بلند ميکند و يعني اينکه ميخواد بغلش کني و گاهي اوقات اينقدر خودش رو توي اين حالت نگه ميداره که صورتش حسابي سرخ ميشه . شايد يکي از نکات منفي اين...
23 فروردين 1392

روز نوشته های ماهور

بالاخره نوروز از راه رسید و ماهور هم اولین نوروز باستانی با من و باباش جشن گرفت . با هم در کنار سفره هفت سین نشستیم و عکس یادگاری گرفتیم . ماهور عزیزم حدود دو هفته ای بود کهاز بابش دور بود وقتی که باباش اومد پیشمون به وضوح می تونست بزرگ تر شدنش رو توی این مدت احساس کنه و ماهور هم که دیگه بابا رو بخوبی می شناسه از اومدن باباش حسابی ذوق زده شد . دیروز یعنی ششم فروردین ١٣٩٢ ماهور برای اولین بار تونست غلط بخوره و روی شکمش بره و این خیلی خوب بود هر چند که اون دردهای شکمی رو دیگه نداره و به غذا ها هم حساس نیست .
7 فروردين 1392

روز نوشته های ماهور

امروز پنج شنبه برابر با ٢٤ اسفند ١٣٩١ هست و چند روز دیگه بیشتر تا آغاز سال نو باقی نمونده و ماهور عزیزم و شاهد اولین عید سعید باستانی هست . الان بیشتر از یک هفته هست که بابی ماهور اونو ندیده ولی این امید به دیدار هست که آدم ها رو خوشحال میکنه . حالا که ماهور در مسافرت بسر میبره حسابی داره هش خوش میگذره و از آفتاب دلچسب بهاری لذت میبره روز سه شنبه مورخه ٢٢ اسفند بود که ماهور عزیزم برای اولین با تونست با دست پاهاش رو بگیره . و خیلی جالب بود . صداهایی که ماهور از خودش در می آره خیلی جالب هست و گاهی اوقات که باباش با تلفن باهاش صحبت میکنه حسابی تعجب میکنه و با حالتی کاملا غریب اطرافشش رو نگاه میکنه . مشکل شیر نخوردن ماهور هم که چند روز پیش ...
24 اسفند 1391

روز نوشته های ماهور

ماهور گلم امروز جمعه مورخه ١٨/١٢/١٣٩١ هست و دقیقا ٩ روز پیش واکسن چهار ماهگی ات رو زدی . روزی که باید واکسن میزدی چهارشنبه بود و بابات سر کار بود قبل از اینکه ببرمت واکسن بزنی و طبق معمول ماههای گذشته ساعت ٩:١٥ دقیقه (یعنی ساعت تولدت ) ازت عکس گرفتم . حدود ساعت یازده بود که بیدار شدی بعد از اینکه شیر خوردی با آژانس بردمت خانه بهداشت تا واکسن بزنی وقتی که واکسن رو زدن یه کم گریه کردی ولی فورا تا اومدیم خونه من جای واکسن رو کمپرس یخ کردم تا خیلی اذیتت نکنه و از قطره استامینوفن هم تا دادم تا خدای نکرده تب نکنی . خدا رو شکر تا ٢٤ ساعت بعدش کم و بیش و نه بطور مرتب بهت قطره استامینوفن دادم ولی کلا خیلی تب نداشتی . راستی یادم رفت بگم یکی دو رو...
18 اسفند 1391

روز نوشته های ماهور

ماهور عزیزم باز هم باید بگم که بخاطر مشغله بسیار زیاد این پست بخش از وبلاگ رو که قرار بود بصورت روزانه باشه تبدیل شده به مطالب هفتگییا شاید هم مثل یه دوهفته نامه شده اونم بخاطر اینه که تو اینقدر شیرین و بامزه هستی که اطلا دوست ندارم یه لحظه با تو بودن رو از دست بدم و بیام پای کامپیوتر . حتی توی خواب هم دوست دارم اون چهره معصومت رو ببینم ، وقتی هم که بیداری نی دونی چقدر شیرین هستی خصوصا این چند وقته که حسابی خندیدن رو یاد گرفتی . به هر حال باید بدونی که با اومدنت خیلی چیزا رو به زندگی ما آوردی . خیر و برکتی که از وجود تو خداوند به زندگی ما داد از همه اونا بالاتره ، شیرینی و طراوتی که به زندگیمون راه پیدا کرد رو هیچ کس دیگه نه میتونست به ما ب...
18 اسفند 1391

بدون عنوان

ماهور قشنگم ٣ روزه دیگه ٤ماهت تموم میشه و دیگه با خیال راحت تری میتونیم بریم مسافرت عید خونه بابا بزرگ ولی از اینکه قراره با هواپیما بریم که تو خسته نشی نگران گوش دردت هم هستم .عزیز دلم حالا دیگه عروسکاتو قشنگ تو دستت میگیری و به دهن میبری عاشق بازی کردن با پلاستیکای رنگارنگی وقتی میریم مهمونی اینقد با کنجکاوی همه جا رو نگاه میکنی و به همه لبخند میزنی که همه عاشقت میشن .نمک زندگیمونی از وقتی اومدی زندگیمونرو از این رو به اون رو کردی و با خودت عشق و ارامش وصف نا پذیری اووردی .با یه لبخندت تمام غمای دنیا رو فراموش میکنم قربون اون لثه های بی دندونت برم عسلم .عاشق دستای نازتم وقتی انگشتامو میگیری . با اینکه پیشمی ولی دلم برایت تنگ میشود....
6 اسفند 1391