ماهورماهور، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

ماهور کوچولو و مامان و بابا

روز نوشته های ماهور

بابات که اومده بود ما رو بذاره و برگرده یه روز هم مرخصی گرفت و روز بعد از عاشورا به سمت اصفهان حرکت کرد . تو این مدت هم یک با تو رو حمام کردیم و حدود ٢ بار هم از هوای بسیار مطبوع اونجا استفاده کردم تو حمام آفتاب گرفتی  . تو این چندی روز که بابات اونجا بود تو هیچ مشکلی نداشتی خدا را شکر و کم کم داشتی خنده رو یاد میگرفتی
7 آذر 1391

روز نوشته های ماهور

شاید وقتی که بزرگتر بشی و وبلاگت رو بخونی این گله رو بکنی عزیزم که چرا روز ٠ دقیقه برام وقت نمی گذاشتید و خاطرات و روزنوشته هام رو همون روز تکمیل نمی کردید ولی عزیزم نمی دونی که چقدر سرم شلوغ وحتی ١٠ دقیقه  فرصت نمی کنم . اما توی این حدود ١٠ روز اتفاقات زیادی افتاد که همش رو می خوام تو همین لحظه ثبت کنم ١- یکی از اونه گرمی زدن صورت و بدنت بود که اونم احتمالا بخاط بادمجانی بود که بعنوان غذا خوردم و بعد از اون بود که دیدم بدنت پر شد از گرمی اولش که نمی دونستم باید چکار کنم بدنت روز با روغن زیتون چرب مردم ولی بعد فهمیدم که روغن زیتون خودش گرمه یه روز هم از بس که گریه میکردی ساعت ٨ صبح با مامانم بردیمت دکتر و اون گفت که بخاطر...
7 آذر 1391

تنها شدن من

بعد از اینکه چند روز مامانم اینا اینجا بودن و حسابی توی تموم کارا کمکم میکردن بالاخره رفتن و من تنها شدم و سختی های کارم تازه شروع شد و فهمیدم چقدر بچه داری سخته . اینکار اینقدر وقتم رو گرفته بود که حتی فرصت نمی کرد نهار بخورم چه برسه به اینکه بخوام برا خودم درست کنم . از عصر هم که بابک از سر کار بر میگشت دو نفربرای یه نصف نفر می دویدیم  و آخر شب تازه خانم از خواب بیدار میشد و میخواست تا صبح بیدار باشه .  من دیگه واقعاً کم آوردم و از بی خوابی و خستگی دارم مریض میشم برای همین مامانم تصمیم گرفته که دوباره برای یه چند وقت بیاد پیشم تا یه یک هفته بعدش با هم بریم و من تنها نباشم . ...
24 آبان 1391

ماهور در بیمارستان

بعد از اینکه به هوش اومدم درد خیلی زیادی داشتم و با وجود اینکه بهم مورفین وصل بود ولی درد زیادی داشتم طوریکه اصلا فکرنمیکرد عمل سزارین اینقدر درد داشته باشه . بهر حال بعد از اینکه تقریبا به هوش اومده بودم یعنی حدود ٣ ساعت بعد از تولد ماهورم تونستم ببینمش و تو بغل بگیرم و با اون دردی که داشتم باید بهش شیر میدادم و این یکی از سخت ترین کارها بود چوننهمن هنوز خوب بلد بود ( با وجود اینکه در این زمینه پرستارها توضیحات لازمه رو می اومدن و میدادن ) ، نه ماهور بلد بود و نه اصلا شیرم به درستی جریان پیدا کرده بود . به هر حال با هر زحمتی که بود مامانم و آزاده و بابکاون شب رو با هم بصورت کشیکی تا صبح گذروندن و فرداش من در حالیکه هنوز درد داشتم ( البت...
23 آبان 1391

لحظه موعود

اما بالاخره من صبح روز سه شنبه مورخه ٠٩/٠٨/١٣٩١ حدود ساعت ٥:٣٠ دقیقه صبح از خواب بیدار شدم و بعد از اینکه یه وضو برای آرامش بیشتر گرفتم آماده شدم تا به همراه بابک بریم بیمارستان . ساعت تقریبا ٣٠ دقیقه از ٦ صبح گذشته بود که از ماشین پیاده شدیم و وارد بیمارستان شدم . اضطراب عجیبی داشتم و تا حدودی هم شاید تری بعد از اینکه کارهای پذیرش رو انجام دادم به من یک دست لباس دادند تا بپوشم . ولی حس خیلی بدی داشتم ، حسغربت ، تنهایی و بی کسی بخاطر اینکه تنها و بی کس مجبور بودم کارهام رو انجام بدم درحالیکه افراد دیگه چندین همراه داشتند و هیچ مشکلی برای هیچکدوم از کارا نداشتند برای همین بغض گلوم شکست و از مامانم و دوست خوبم آزاده خواستم تا قبل از اینکه منو...
23 آبان 1391

18 مهر 1391

ماهور عزیزم بخاطر دلیلی که دیروز گفتم ( مسافرت رفتن دکترم ) با چند تا دکتر و بیمارستان طرف قرارداد اون دکترها تماس گرفتم و در نهایت برای روز دوشنبه آیند 24 مهر یه نوبت از دکتر شیخ الاسلام گرفتم تا درصورت لزوم و اضطرار تو رو اون به دنیا بیاره .
29 مهر 1391