ماهورماهور، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

ماهور کوچولو و مامان و بابا

19 مهر 1391

امروز نوبت دکتر داشتم و برای اینکه از سر دو راهی بودن در بیام ( دو راهی رفتن پیش دکتر جدید یا همون قدیمی ) تصمیم گرفتم برم . بابات هم زودتر از همیشه از کار برگشت تا منو ببره . بعد از برگشت از دکتر یه سر هم به بیمارستان زدم تا در مورد دکتر جانشین پرس و جو کنم و در نهایت فکر میکنم که خیالم راحت شد و تصمیم گرفتم منتظر برگشت دکترم بمونم . ولی بابات میگه تا اون موقع من چندین بار دیگه نظرم رو عوض میکنم .
29 مهر 1391

20 مهر 1391

امروز پنج شنبه است و بعد از نگرانی هایی دیشب که بابت تکون نخوردنت داشتم حالا به یک آرامش خاطری هم از لحاظ تاریخ بدنیا اومدنت هم از لحاظ دکترت و هم از لحاظ خودت پیدا کردم . راستی چون هوا داره رو به سردی میره و تمام لباسهایی که برات خریدیم تابستونه هست امروز یه لباس گرم خردیم تا خدای نکرده احساس سرما نکنی .
29 مهر 1391

29 مهر

چند روزی بود که به دلیل مشغله و یک کم خستگی نتونستم خاطرات روزانه تو  رو بنویسم بنابراین امروز شنبه تصمیم دارم که از این یک هفته هر آنچه رو که یادم هست برات بگم . اولین و شاید مهمترین مطلب اینه که معرفی نامه بیمارستان رو برای ١٠ آبان گرفتم تا اگه دکترت تا اون موقع از مکه برگشته باشه تو رو بدنیا بیاره و اگر هم نه یه دکتر دیگه باید بیاد و تو رو به دنیا بیاره . یه اتفاق مهم دیگه هم که تو این چند روز افتاد این بود که جمعه صبح (٢٨/٧/٩١) از بس دلم درد میکرد و نگرانت بودم رفتیم بیمارستان اما بعد از یه معاینه و آزمایشی که جوابش رو هم نگرفتم ، خیالم از سلامتی ات حسابی راحت شد برگشتیم خونه  . دیشب هم خونه خاله آزاده بودیم و یه کوفته...
29 مهر 1391