لحظه موعود
اما بالاخره من صبح روز سه شنبه مورخه ٠٩/٠٨/١٣٩١ حدود ساعت ٥:٣٠ دقیقه صبح از خواب بیدار شدم و بعد از اینکه یه وضو برای آرامش بیشتر گرفتم آماده شدم تا به همراه بابک بریم بیمارستان . ساعت تقریبا ٣٠ دقیقه از ٦ صبح گذشته بود که از ماشین پیاده شدیم و وارد بیمارستان شدم . اضطراب عجیبی داشتم و تا حدودی هم شاید تری بعد از اینکه کارهای پذیرش رو انجام دادم به من یک دست لباس دادند تا بپوشم . ولی حس خیلی بدی داشتم ، حسغربت ، تنهایی و بی کسی بخاطر اینکه تنها و بی کس مجبور بودم کارهام رو انجام بدم درحالیکه افراد دیگه چندین همراه داشتند و هیچ مشکلی برای هیچکدوم از کارا نداشتند برای همین بغض گلوم شکست و از مامانم و دوست خوبم آزاده خواستم تا قبل از اینکه منو به اتاق عمل ببرند بیان بیمارستان تا منم یه کم آرامش پیدا کنم .
خدا راشکر که اونا به موقع اومدن
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی