تنها شدن من
بعد از اینکه چند روز مامانم اینا اینجا بودن و حسابی توی تموم کارا کمکم میکردن بالاخره رفتن و من تنها شدم و سختی های کارم تازه شروع شد و فهمیدم چقدر بچه داری سخته . اینکار اینقدر وقتم رو گرفته بود که حتی فرصت نمی کرد نهار بخورم چه برسه به اینکه بخوام برا خودم درست کنم . از عصر هم که بابک از سر کار بر میگشت دو نفربرای یه نصف نفر می دویدیم و آخر شب تازه خانم از خواب بیدار میشد و میخواست تا صبح بیدار باشه .
من دیگه واقعاً کم آوردم و از بی خوابی و خستگی دارم مریض میشم برای همین مامانم تصمیم گرفته که دوباره برای یه چند وقت بیاد پیشم تا یه یک هفته بعدش با هم بریم و من تنها نباشم .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی