ماهورماهور، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

ماهور کوچولو و مامان و بابا

جمعه ۲۸ مهر ماه ۹۶

1396/7/28 23:22
نویسنده : مامان و بابا
184 بازدید
اشتراک گذاری
روز چهارشنبه بابا سر کار نرفت و با مامان و من رفتیم چند تا بیمارستان رو ببینیم ، تا بونیم که داداشم تو کدوم بیمارستان بدنیا بیاد بعد از اون رفتیم با هم بیرون غذا خوردیم و همونجا هم من با بابام کلی بازی کردم. یه چیز جالبی که من گفتم و بابام خیلی خوشش اومد این بود که توی رستوران لگو شرکتی که بابا توش کار میکنه رو زده بودن رو دیدم و فورا شناختم. بعد از اون اومدیم خونه و من طبق معمول تلویزیون و بازی و نقاشی گذروندم تا شب شد و خوابیدیم.
صبح پنجشبه با بابام و مامانم رفتیم ادارهشون برای استعلاجی مامانم ، خلاصه روز پنجشنبه تا ظهر بر همین منوال گذشت تا عصری که خواستیم بریم برای نی نی مون لباس بخریم و خریدمون هم حدود ۴ - ۵ ساعت طول کشید. بعدش هم رفتیم شاهین شهر تا فلافل بخوریم که واقعا جای با حالی هست و منم حسابی گرسنم شده بود که نگو و نپرس برای همین بغل بابام رفتم تا از خیابون رد بشیم. بعدش هم که خوردیم چون سردم بود و میخواستیم از خیابون رد بشیم دوباره رفتم بغل بابام ، ولی وقتی خواستیم از خیابون رد بشیم پای بابام پیچید و ۲تایی با هم افتادیم کف خیابون و واقعا شانس آوردیم که ماشین نمی اومد. خلاصه برگشتیم خونه و من یه کم بازی کردم و بابا برام کتاب خوند و بعدش خوابیدیم.
اتفاق جالب این روز هم همین بود که صبح که بابا بیدارم کرد تا بریم اداره گفتم من میخوام اون کفش نوک تیزایی رو که دیشب برام آوردی رو بپوشم که بابا گفت کدوم کفش نکنه خواب دیدی ، که منم خندیدم گفتم آره خواب دیده بودم و با هم خندیدیم.
روز جمعه قرار بود با خانواده خاله بابام بریم بیرون برای کباب بلال کردن که اون هم من حدود ۱۰:۳۰ بود از خواب بیدار شدم و مامانم هم برای صبحونه پنکیک درست کرده بود. بعدش راه افتادیم و رفتیم یه بلال حسابی کباب کردیم و خوردیم و ساعت حدود ۲ بود که برگشتیم. توی راه تصمیم بریم رستوران. بعدش هم برگشتیم خونه و من طبق معمول پای کامپیوتر و موبایل بودم و یه حمام هم رفتم و فعلا هم اصلا قصد خوابیدن ندارم.
جمعه ۲۸ مهر ماه ۹۶
ساعت ۲۳:۲۰
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)